جدول جو
جدول جو

معنی کشتی گاه - جستجوی لغت در جدول جو

کشتی گاه
(کُ)
مصرع. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات خطیب کرمانی) (السامی فی الاسامی). رواغه. ریاغه. (از منتهی الارب). میدان کشتی گیری و آنجایی که پهلوانان زور آزمایی می کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کشتی گاه
(کَ / کِ)
جایی که کشتی لنگر می اندازد و جبه خانه کشتی. جایی که کشتی بارگیری می کند. (ناظم الاطباء). فرضه. ساحل. (آنندراج) :
آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتیگاه.
انوری (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
کشتی گاه
آنجای از ساحل که کشتی لنگر اندازد بندر: (آخر الامر چو کشتی بسلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد بلب کشتی گاه)، (یعنی آمدم) (انوری)
تصویری از کشتی گاه
تصویر کشتی گاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
کشتنگه، جای کشتن، محل کشتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتی ران
تصویر کشتی ران
رانندۀ کشتی، کشتیبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتی گیر
تصویر کشتی گیر
کسی که کشتی می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتار گاه
تصویر کشتار گاه
جای کشتن، مسلخ، جای کشتار گاو و گوسفند که گوشت آن ها به مصرف خوراک مردم می رسد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
محل کشتن. کشتنگاه. کشتارگاه. مسلخ. سلاخ خانه. (یادداشت مؤلف) ، مقتل. جای کشتن، کنایه از میدان جنگ باشد
لغت نامه دهخدا
(کِ)
محل کشت. محل زراعت. محل فلاحت. مزرعه. محقله. (یادداشت مؤلف) :
دانه ای در کشتگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون میرود.
صائب
لغت نامه دهخدا
(کُ)
سلاخ خانه. مسلخ. (یادداشت مؤلف). جای کشتن حیوانات حلال گوشت چون گوسفند و گاو و گاومیش برای مصرف کردن گوشت آنها
لغت نامه دهخدا
(کُ)
میدان کشتی گیری. (ناظم الاطباء). مصطرع. مصرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دریانورد. آنکه کشتی را راند. ملاح. سفان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ گُ ذَ)
معبر. (یادداشت مؤلف). گذرگاه کشتی
لغت نامه دهخدا
آنکه کشتی گیرد. پهلوان. (ناظم الاطباء). مصطرع. (منتهی الارب) :
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف او بر حریر چوگان باز.
فرخی.
سندروس چهار دانگ و نیم سکنگبین ممزوج با آب سرد خوردن در این باب سخت نافع است کشتی گیران بکار دارند تا عصبهاء ایشان قوی شود و خشک اندام و سبک شوند و نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سرهنگ با سرهنگ و کشتی گیر با کشتی گیر و دبیر با دبیر. (راحه الصدور راوندی). چون خراسان مستخلص شد حکایت کشتی گیران خراسان و عراق پیش او گفتند. (جهانگشای جوینی).
پسر شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.
سعدی.
کنند در عرق خود شناچو کشتی گیر
ز خجلت کف او لعل کان و در عدن.
شفیع اثر (از آنندراج).
مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر عریانی سلاح جنگ ماست.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
کشتی بان. ملاح. کشتی ران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ گَ / گِ)
کشتی گیر. آنکه کشتی گیرد:
نه با کشتی گران زور آزمایم
نه با میخوارگان رامش فزایم.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ گَ)
کشتی ساز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : چون از این کارها فارغ شدند کشتی گران کشتیها می ساختند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی) ، ملاح. ناخدا. سفان (دهار) :
جهاندار سالی بمکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
لغت نامه دهخدا
(نِ)
سازندۀ کشتی. کشتی گر. سفان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشتی گر
تصویر کشتی گر
کشتی ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتگاه
تصویر کشتگاه
کشتارگاه، مقتل، جای کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
محل کشتن جای قتل مقتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتف گاه
تصویر کتف گاه
آن موضع از بدن آدمی که در آن شانه جای دارد، کتف دوش: (زدش بر کتف گاه و بردش ز جای چنان کان ستمگر در آمد ز پای) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتار گاه
تصویر کشتار گاه
جای کشتن مقتل، محل سر بریدن گاو و گوسفند مسلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی ران
تصویر کشتی ران
راننده کشتی کشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتی گیر
تصویر کشتی گیر
پهلوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتارگاه
تصویر کشتارگاه
سلاخ خانه، مذبح، جای کشتن جانوران گوشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتی بان
تصویر کشتی بان
((کِ))
ناخدا، ملاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتی گیر
تصویر کشتی گیر
((کُ))
کسی که کشتی می گیرد، پهلوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتارگاه
تصویر کشتارگاه
مسلخ
فرهنگ واژه فارسی سره
سلاخ خانه، مسلخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پالیز، صیفی کاری، فالیز، کشتزار، لته، مزرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد